امتحان
پرسید که دوستم نداری؟
گفتم چه شد آن یقین و ایمان؟!
خندید: لیطمئن قلبی!
خندیدم: پس به حکم قرآن ...
برخیز بیا ببُر سرم را
آنگاه به آتشم بسوزان
خاکستر تازهء مرا بعد
بر قلهء چار کوه بنشان
آنگاه مرا بخوان دوباره
تا بازآید به قالبم جان
تا بازآیم دوان به سویت
تا بازآید به جانت ایمان!
📚 رودخوانی
محمدمهدی سیار
شهرستان ادب